loading...
شب فان،تیتراژ،دانلود ترانه،اس ام اس،فان کده،عاشقانه ها
shabfun بازدید : 369 یکشنبه 05 آبان 1392 نظرات (0)



دانلود رمان


نام رمان : دیدار تلخ

نویسنده : مهسا طایع



امواج ملایم و دلپذیر آ ب سینه زلال دریاچه رابه نرمی نوازشکرانه ای می لرزاند، ونسیم عاشقانه ترین زمزمه هایش را در گوش برگ های تازه رسته درختان جنگل تکرار می کند وخورشید این سلطان آ سمان که تنش از گرمی عشق می درخشد، پیکر سوزنده اش را در آغوش وسوسه انگیز دریاچه رها می سازد . 
‏و تازه از سفر برگشته که بازخانه اش رادر آ شوب صحبت های کسل کننده و تکراری می بیند، دلش از این همه تیرگی که بین فرزندانش سیاهی افکنده به تنگ آمده است. هر باری که به سفر می رود آ رزو می کند، کاش با لبخند دلنشین پسرانش مواجه گردد وغم سال های از دست رفته را ازسربار کند. اما در خانه ‏او سال هاست که عشق ودوستی در غباری از کینه ونفرت رنگ باخته است.
‏از همان هنگام که پدر برای او عروسی بر گزید وبه حرف های جوان پر شورش اعتنا یی فکرد، قلبش شکست و غنچه آمالش پژمرد. دختری همخانه اش شد که ارباب لحظه از تحملش نمی توانست بکند اما چه کاری می شد آن جام داد وقتی سایه پر استوار ارباب عطا الله سواد کوهی بالای سرش بود، ارباب جرات نفس کشیدن هم نداشت. چه رسد به این که اعتراضی بکند واز همسرش به پدر گلایه ای داشته باشد. آخر زن اوخواهر زاده ارباب بود ونورچشمی اش. وارباب با تمام دبدبه وکبکبه اش این دختر را روی کولش می گذاشت وبا او قایم موشک بازی می کرد.
‏ارباب تابه خود آ مد، دید که بچه ها دوره اش کردند، در حالی که او هنوز احساس کودکی می کرد. ارباب عاشق اسب بود وجنگل. شاید این عشق را برای جبران رویا هایی که در سر داشت برگزیده بود. ولی هیچ وقت نمی توانست دختری را که همیشه در رویاهایش سیر می کرد، از خاطر ببرد. حتی وقتی که صاحب سه پسر شد وحتی زمانی که فرشته زیبایش به دنیا آ مد و باشیطنت خود را به آغوش پدر می انداخت، ارباب آ رزو می کرد کاش مادر این فرشته قشنگ همان دختر رویایی اش می بود. دختری که عشق وصداقت خودرا به ارباب هدیه می کرد.
- چه خبرتان است؟… صدای تان تا ته جنگل هم به گوش می رسید!
‏نوید از جابلند می شود، بی آ ن که به پدر نگاه کند زیر لب، می گوید:
- اخر این جا هم جای زندگی کردن است. حال اکر جای دیگر بروی و ارباب نباشی چه می شود؟
‏از شنیدن این حرف قلب ارباب می شکند. هنوز اخم در چهره اش جای نگرفته که نسیم هم با صدای بلندتر حرف برادر را ادامه می دهد:
‏-پدر تا تو راضی نشوی که من به شهر بروم یلدابامن عروسی نمی کند! 


برای دانلود رمان به ادامه مطلب مراجعه کنید....

shabfun بازدید : 249 یکشنبه 05 آبان 1392 نظرات (0)



دانلود رمان


نام رمان : بوی خوش عشق

نویسنده : آرش خسروپناهی


شنایی

یکی از روزهای بهاری آپریل بود، وسط امتحانهای سال پنجم. امتحانهایی که از اواسط فوریه شروع شده بود و قرار بود تا آخر اوت طول بکشه. حتّی فکر کردن به این که هفت هشت ماه رو باید فقط تو کتابخونه و با کتابها بگذرونم کلافهام میکرد. از طرف دیگه دلم گرفته بود و خیلی احساس دلتنگی میکردم. بهرام تنها برادر من که در ضمن شاید نزدیکترین دوستم هم بود و همیشه شیطونیهاش کلّی سر حالم میآورد، از ژانویه برای یه کار خیلی مهم به وین رفته بود و من تنها بودم.

ما یه خانوادة خیلی متّحد و صمیمی بودیم و جونمون رو برای همدیگه میدادیم. گاهی فکر میکردم که از من خوشبختتر رو زمین خدا نیست. پدر و مادری که دوستت داشته باشن و خواهر و برادرهایی که هوات رو داشته باشن. محبّتی که تو خانوادة ما موج میزد رو کمتر جایی میشد دید.


داشتم میگفتم که یکی از روزهای آپریل بود. صبح پرندهها توی فضای سبز پشت خونة من غوغا راه انداخته بودن، من هم طبق معمول ساعت ۶ صبح چشمهام باز بود و هوای خنک بهار ژِنِو رو تو مشامم میریختم. باید دوش میگرفتم و سریع کارهام رو میکردم و مینشستم سر درسهام. دو تا از امتحانهام رو پاس کرده بودم و راضی بودم. امتحان بعدی که دو هفتة بعد بود پوست بود و من هیچ چی نخونده بودم. تو این افکار بودم که تلفن زنگ زد. کی بود این وقت صبح؟

- الو؟

- چطوری بهار جون؟

- شیوا؟ این چه وقت زنگ زدنه؟ صدای همسایه ها در میاد!

- ای وای Sorry، یادم نبود که اونجا مثل خونة باربی کوچیکه و صدا میره بیرون!

- حالا چطور شده این وقت شب یاد من کردی؟

- خوبه یادت مونده اینجا شبه! زنگ زدم که بگم مرخصیهام رو جور کردم و هفتة اوّل جون میام!

shabfun بازدید : 351 یکشنبه 05 آبان 1392 نظرات (0)




دانلود رمان


نام رمان : بادبادک باز

نویسنده : خالد حسینی

یک

دسامبر ۲۰۰۱

در یک روز سرد ابری زمستان ۱۹۷۵ در دوازده سالگی شخصیتم شکل گرفت . دقیقا آن لحظه یادم مانده ؛ پشت چینه ی مخروبه ای دولا شده بودم و کوچه ی کنار نهر یخزده را دید می زدم. سالها از این ماجرا می گذرد ، اما زندگی به من آموخته است آنچه درباره ی از یاد بردن گذشته ها می گویند درست نیست . چون گذشته با سماجت راه خود را باز می کند. حالا که به گذشته برمی گردم ، می بینم تمام این بیست و شش سال به همان کوچه ی متروک سرک کشیده ام.

یکی از روزهای تابستان گذشته دوستم رحیم خان از پاکستان تلفن کرد . از من خواست به دیدنش بروم. گوشی در دست توی آشپزخانه بودم و می دانستم فقط رحیم خان پشت خط نیست. این گذشته ام بود. با گناه هایی که کفاره اش را نداده ام. پس از اینکه گوشی را گذاشتم ، رفتم تا کنار دریاچه ی اسپرکلز( Spreckels ) در حاشیه ی شمالی پارک گلدن گیت قدمی بزنم. آفتاب اول بعد از ظهر روی آب می درخشید و دهها زورق بازیچه روی آب بود و نسیم خنکی آنها را پیش می راند. سر بلند کردم و جفتی بادبادک در انتهای غربی پارک خیلی بالاتر از درخت ها بر فراز اسیابهای بادی می رقصیدند؛ مثل یک جفت چشم کنار هم بودند و با هم پایین و بالا می رفتند و از بالا به سانفرانسیسکو ، شهری که حالا خانه ام شده ، نگاه می کردند. ناگهان صدایحسن در سرم پیچید : جانم هزار بار فدایت . حسن ، بادبادک باز لب شکری.


برای دانلود رمان به ادامه مطلب مراجعه کنید....

shabfun بازدید : 388 یکشنبه 05 آبان 1392 نظرات (0)



دانلود رمان

نام رمان : شاخه های سرد غرور

نویسنده : بیتا فرخی


همه چیز از آن روز شروع شد! آری، حال که بهتر می اندیشم می بینم تمام هیجانات و تحولات زندگی کوتاه من از آن روز شروع شد.

تا به آن موقع زندگی عادی و آرامی کنار پدر، مادر و برادرم که دوستشان داشتم و پدر بزرگ و مادربزرگم که بهشان عشق می ورزیدم، طی کرده و آنها اجازه نداده بودند تلخیهای روزگار را، چه مادی و چه معنوی بچشم.

سابق بر آن پدرم یک کارمند ساده بانک بود، که با توجه به سابقه خوب کاری و درخشانش به ریاست یکی از شعب آن درآمده و از آنجایی که مردی شریف و درستکار بود، با همان درآمد متوسط چرخ زندگیمان را میچرخاند .اما در آن بین به لطف آقاجون فشار مالی کمی متحمل می شد، به این ترتیب که او هزینه هوسها و خواسته های معقول من و برادرم، فرزین را تقبل کرده و از چیزی بخصوص برای من کم نمی گذاشت.

اما به ناگاه همه چیز تغییر نمود، روابط خانوادگی و تمام رویاهای کودکانه ای که نسبت به آنها داشتم، رنگ دیگری به خود گرفت،آن هم فقط به خاطراو!

درست صبح روز بیستم فروردین ماه بود. یکی از آن روزهای زیبای بهاری که هر قلب جوان و تپندهای آماده پذبرفتن عشق است.

نسیم خنکی از میان گلهای سرخ وسفید و شاخه های تازه جوانه زده باغچه حیاط عبور میکرد و عطر دل انگیز آنها را به مشام من که خود را بین بوته ها مخفی کرده و در ورودی ساختمان را نیز میپاییدم، می رساند.

برای دانلود رمان لطفا به ادامه مطلب مراجعه کنید....

shabfun بازدید : 297 شنبه 04 آبان 1392 نظرات (0)




دانلود رمان


نام رمان : نهایت عشق

نویسنده : لیلا افشار


وزش باد بهاری نگرانی را به چشمان مهربان تورج کشاند. با دلخوری به آسمان چشم دوخت و زیر لب گفت:

 - اوستا کریم نوکرتیم نکنه بارون بیاد، اون وقت چه خاکی تو سرم کنم با مهمون هایی که کم کم سر و کله شون پیدا می شه.

از هفته های گذشته که مراسم خواستگاری میترا برگزار شده بود و قرار نامزدی برای جمعه آخر فروردین گذاشته شده بود. ته دل تورج نگران بود و دائما می گفت:

 - نکنه بارون بیاد! هوای بهار که حساب و کتاب نداره بهتره به جای این که تو حیاط صندلی بچینیم از ملوک خانم خواهش کنیم مردونه رو خونه اونا بندازیم، این طوری خیالمون راحت تره. اما مادر و ایرج مخالف بودند و می گفتند:

 - وقتی خودمون جا داریم درست نیست مردم رو تو زحمت بندازیم.

 و جواب ایرج در مقابل مادر و برادر بزرگ ترش که حکم پدر را برای او و میترا داشت سکوت بود اما هنوز ته دلش نگران بود. با این وجود برای برگزاری مراسم تمام تلاشش را کرده بود و حالا که نزدیک غروب بود همه چیز برای برگزاری مراسم آماده بود. سرتاسر حیاط صندلی ها در مجموعه های ۶ تایی دور یک میز چیده شده بود و روی هر میز شاخه ای گلایل درون یک گلدان بلور خودنمایی می کرد. دور تا دور حوض که به تازگی رنگ آبی لاجوردی خورده بود و پر از آب بود شمعدانی های تر و تازه چیده شده بود و لابه لای درخت ها با چراغ های چشمک زن تزئین شده بود و در فاصله های چند متری چراغ زنبوری ها مرتب و منظم به انتظار آغاز شب و نورافشانی ساکت و آرام ایستاده بودند. به توصیه ایرج یک ریسه لامپ رنگی هم دم در زده بودند و کوچه بن بست و ساکت را آبپاشی کرده بودند و یک چراغ زنبوری هم دم در گذاشته بودند. داخل خانه هم تقریباً همه چیز آماده بود و از جلوی در ورودی با یک چادر طولانی راه باریکی برای ورود خانم ها تا پله های تراس کشیده بودند تا رفت و آمد راحت تر شود و به ابتکار تورج روی یک تکه مقوا با خط خوش نوشته بودند: “محل ورود بانوان” و روی چادر چسبانده بودند.


برای دانلود رمان به ادامه مطلب مراجعه کنید....

shabfun بازدید : 388 شنبه 04 آبان 1392 نظرات (1)




دانلود رمان


نام رمان : بی ستاره

نویسنده : مریم ریاحی



الان بهترم … با این که خیلی خسته ام با خودم می گم ((اصلا مهم نیست …ولش کن… مگه وقتم رو از سر راه اوردم که دنبال اون نامرد راه بیافتم؟! شاید اون بخوا تموم دنیا رو بگرده …منکه نمی تونم با این طفل معصوم دنبالش برم…!

یحی خسته شده سرش را روی سینه ام گذاشته و مژه های بلندش را تند تند بهم می زند… گویی می خواهد هر چه تصویر از پشت این شیشه ی چرک و خاک گرفته می بیند توی ذهنش ثبت کند … لپ نرمش را می بوسم… لبخند می زندو دلم گرم می شود و با خود می گویم (( کی بود می گفت دلخوشی ها کم نیست ؟!!)) چشمام به خاطر لبخند جمع می شن…

زیر لب می گویم (( روحش شاد)) !! انگار باز هم لحظه ی بی حسی رسیده و من حالا روی نقطه ی اوج این لحظه ایستاده ام.

راننده موشکافانه نگاهش را از اینه به من می دوزد .دندانهایش رقصی ناهماهنگ را اغاز کرده اند… یک مشت دندان چرک و زرد رنگ روی ادامس بزرگش هوار می شود… چقی صدا می دهد… هنوز نگاهش با من است : (( ابجی کجا برم ؟!))

بدون معطلی می گویم:(( بر می گردیم… همون جا که سوار شدم… ))

(( راننده با سفیدی چشمش نشون میده عصبانیه… ولی خب اون راننده است چه فرقی می کنه کجا بره !! پولشرو می گیره !! با این یاداوری دلگرم می شوم .دیگر به راننده فکر نمی کنم… نگاهم به بیرون سر می خورد و فکرم فکرم دورتر از ان رها می شود ((یعنی کجا رفتند ؟! شاید سینما… یا کافی شاپ ! یک جایی که دنج و راحت باشه… کسی هم مزاحمشون نشه !!))

به سختی اب دهانم را قورت می دهم… گلویم می سوزد هوای گرم را با نفسی عمیق به جان می کشم گلویم بیشتر می سوزد…

پلک های یحیی روی هم افتاده و چتر قشنگی از مژه روی گونه هایش باز شده.


برای دانلود رمان به ادامه مطلب مراجعه کنید....

shabfun بازدید : 629 شنبه 04 آبان 1392 نظرات (0)




دانلود رمان


نام رمان : یگانه عشق

نوبسنده : صدفناز هروی

پنج شنبه شبی در آبانماه سال ۷۵ ، سپیده به همراه خانواده ، از خانه عمویش برمیگشت ، او طبق معمول عصبانی بود ؛ هرگز از نشست و برخاست با عمو رضا و خانواده اش لذت نمیبرد ، چون صحبتهای ناخوشایند آنها ، او را رنجیده خاطر میساخت . متلکها و کنایه های زن عمو طاهره همیشه عذابش میداد . او هر وقت سپیده را میدید این بحث را پیش میکشید که چرا ازدواج نمیکند ، دیر خواهد شد ، حتما موقعیت مناسبی ندارد ، شاید هم … خلاصه هر بار ازدواج را بهانه ای برای تحقیر سپیده قرار میداد ، اما سپیده یک بار در برابر مزخرف گوییهای او ایستاد و قاطعانه گفت : « زن عمو ! من تازه هیجده سالم است ، عجله ای هم برای اینکار ندارم ؛ هر کاری به موقعش . آنها که زود ازدواج کرده اند ، به جز خستگی خانه داری و بچه داری چی نصیبشان شد ، که من هم جوانی ام را خراب کنم ؟ »

جالب این بود که او هیچوقت پای تنها دختر نازپرورده و لوسش ، مهسا را در این مورد به میان نمیکشید و همیشه و در هر موقعیتی از موفقیتهای آینده او در دانشگاه حرف میزد ، در صورتیکه او نیز ، دقیقا هم سن و سال سپیده بود . اینها تمام اندیشه هایی بود که هنگام بازگشت از منزل عمو در ذهن سپیده میگذشت . در حالیکه از پنجره اتومبیل به سطح خیابان چشم دوخته بود ، با خود گفت : « کاش خواهش پدر را رد کرده بودم ، حداقل امشب به آنجا نرفته بودم . ای کاش درسم را بهانه کرده بودم یا خودم را به بیماری زده بودم . » خیلی دلخور بود هم از حماقت خودش و هم از پافشاری بی جای پدرش ، درحالیکه میدانست او نیز از آنها دلخوشی ندارد .

سپیده سعی کرد دیگر به این موضوع فکر نکند . چرا که جز برهم ریختن اعصابش ، حاصل دیگری نداشت . به پدرش نگاه کرد که غر و لند میکرد و از اینکه به چراغ قرمز برخورده بود ، دلخور بود . ناگهان صدای ترمز بسیار هولناکی توجه همه آنها را جلب کرد . سرها به آن سو برگشت و چشمشان به گالانت مشکی رنگی دوخته شد که عامل وقوع این صدا بود . پسر جوانی پشت فرمان نشسته بود و به نظر میرسید تنها شخصی است که از این ماجرا نگران و دستپاچه نشده ؛ گویی به این ترمز ها عادت داشت . پدر سپیده که از خونسردی پسر شگفت زده شده بود ، سرش را به پنجره ای که سمت مادر بود نزدیک کرد و بلند گفت : « پسر جان ، از جانت سیر شده ای ؟ کی گواهینامه گرفتی ؟ »

تعداد صفحات : 4

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 1077
  • کل نظرات : 106
  • افراد آنلاین : 240
  • تعداد اعضا : 1473
  • آی پی امروز : 399
  • آی پی دیروز : 97
  • بازدید امروز : 1,229
  • باردید دیروز : 209
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,438
  • بازدید ماه : 1,438
  • بازدید سال : 54,226
  • بازدید کلی : 1,411,728
  • کدهای اختصاصی
    عاشقانه،مطالب عاشقانه،جملات عاشقانه،متن های عاشقانه،جملات جدیدعاشقانه،مطالب زیبای عاشقانه،دانلود تیتراژ،دانلود،دانلود بازی،دانلود بازی های جدید،دنلودفوتبال 2014،فیفا2014،دانلودستان،عکس عاشقانه,تصاویر عاشقانه,+18,عاشقانه ها قالب وبلاگ

    گالری عکس
    دریافت همین آهنگ